ازامروز لحظه های من گرفتارسکوتی سرد و سنگین است...
سکوتی به وسعت فریاد...
چشمانم لبریز از اشکند ...
همان چشمانی که تا دیروز به روشنایی امید می درخشیدند...
چشمانی که امروز هم غمگینند...
اقیانوس شب، چراغی بود برای روشنی تمام لحظه هایم...
شاید شبهایی فرا برسد که چراغ روشنی شبهای تنهاییم کور سو تر شود...
پر از دلشوره ام ...
پر از بیقراری...
بی تاب و دلگیرم...
طوفانی برپاست که می خواهد پاره ای از دلم را با خود ببرد...
سایه ای در آن گوشه دشت ، تیرهای نگاهش را با زهری از جنس ترس پرتاب می کند...
باید بمانم ... ثابت قدم و استوار ...
تهوری دوباره ... تنها راه نجات است ....